روز سوم خرداد 1361 یکی از بارزترین جلوههای نصرالهی و یکی از مهمترین و زیباترین روزهای انقلاب اسلامی ایران میباشد. در این روز شهر مقاوم خیز خرمشهر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز مسجد جامع و پل تخریب شده آن به اهتزاز در آمد. این روز بهانه شد تا گفتگویی با این رزمنده که این روزها در جبهه سلامت مشغول ارائه خدمت است داشته باشیم، وی که قداست خرمشهر و سالگرد فتح آن را بواسطه ی یک اتفاق در زندگیش هیچگاه فراموش نمی کند را برایمان تعریف کرد.<br> سبهانی گفت: هر کسی براساس باورهایش ممکن است موقعیت هایی را در زندگی ببیند که شاید فقط خودش آن را خوب درک کند ، اما در مسایل جنگ و پیامدهایش آنقدر عرفان الهی پیش آمده که این اتفاق را برای همهء عاشقان آن دوران گفتم و برای شما هم می گویم.<br> در روز فتح خرمشهر همه باور کردند که خدا حضور دارد و خدا خرمشهر را آزاد کرد، را آنانی که در آنجا بودند به چشم دیدند.<br> حضور خدا برای من در آن روز بعد از سالها بازم تجلی کرد و دانستم که خرمشهر و مشهد شهیدانش قطعه ای از بهشت است که وقتی پس از سالها به آن دخیل شوی مثل روز فتحش حاجت روایت می کند.<br> *******<br> اول صبح یک روز بهاری خرداد 1385 بود و صدای پرنشاط و کلمات سلام و صبح بخیر گویندۀ رادیوی ماشین، ترافیک صبحگاهی را قابل تحمل کرده بود. رسیدن به سرکار و شلوغی مراجعان مثل همیشه چنان مشغولم کرد که گذر وقت را حس نکردم ، تا اینکه صدای زنگ تلفن مرا به گوشۀ اتاق کارم کشاند.<br> - بله، بفرمائید؟ خانم محمدی شما هستید؟ چیزی شده؟ <br> - ببخشید اول وقت مزاحم شدم، حقیقت اینکه به مناسبت سالروز فتح خرمشهر و جشن فارغ التحصیلی یکی از دبیرستانهای دخترانۀ مناطق محروم اهواز مراسمی برگزار میشه که درخواست سخنران داشتند. در گروه که مطرح شد شما رو بهدلیل آشنایی با فرهنگ آنها پیشنهاد کردند، من هم با اجازهتون قولش رو دادم .<br> - مشکلی نیست، زمانش رو بفرمایید.<br> - برای امروز ساعت یک بعد از ظهر که دو سازمان استفاده کنن.<br> - چی؟ برای امروز؟ خانم محمدی من برنامهریزی نکردم.<br> - میدونم، مشکله؛ اما وقتی مطلع شدند که شما همکاریتون زیاده خیلی امید بستن.<br> - باشه، اشکالی نداره. حالا محل کجاست؟ موضوع بحث چیه؟<br> - محل روستای جنگیه بعد از منطقۀ کوت عبدالله است، موضوع سخنرانی هم هویت جوانان است.<br> قبلاً اسم روستا را شنیده بودم، آنجا که رسیدم همۀ دختران سال آخر دبیرستان را در سالن تنها کتابخانۀ روستا جمع کرده بودند .<br> بعد از معرفی دختران نمونۀ تحصیلی در رشتههای مختلف توسط مدیر مدرسه و اجرای برنامههای متنوع فرهنگی و قرآنی توسط خود دانشآموزان، پشت تریبون قرار گرفتم.<br> با استعانت از خدا و یاد اهل بیت (ع) و معرفی نشانههای دختر مسلمان شیعی و الگوی او که بیبی فاطمۀ زهرا (س) است، گفتم :<br> - دخترم، تو اگر دیروز در کنار جنگیدن برادرانت به والدین خود در مزارع کمک کردی و امروز زیر نخلهای بیسرِ بهجامانده از جنگ درست را میخوانی، اگر دیروز خونین شهر بعد ماهها اسارت باز خرمشهر شد، بهخاطر آن است که میخواهی در طی مسیر خلقتت به مانند زینب (س) باشی. بدان آیندۀ این کشور، سعادت و رستگاری این کشور از دامن تو و اندیشههایت رقم خواهد خورد. آری تو حادث خدایی، تو از نسل حوّایی، توفرزند این خاکی، تو فرزند ایرانی ...<br> گفتم و گفتم و وقتی سکوت و نگاههای مشتاق آن جمع را دیدم حضور معنوی اهل بیت را با تمام وجودم حس کردم. صدای تیر و توپ و بیسیم را میشنیدم که میگفت: عمار ... عمار ... یاسر...» و صدای معلم شهید عبدالله شفیعزاده که جواب می داد: «عمار، یاسر هستم. چند نفر مهمان داریم، کمی برامون نقل بفرستید.» در مقابلم نگاههای پاک و مشتاقی را میدیدم که خواستار بیشتر شنیدن بودند.<br> با قلبی محزون از یاد آوری خاطرات سوم خرداد و یاد تمامی دوستان شهیدم دستها را بالا گرفتم واز صمیم قلب گفتم :<br> - خدایا به حق تمامی آن خونهای پاکی که با عشق به امام حسین (ع) و زیارت کربلا در جبههها ریخته شد، جوانان ما را عاقبت بخیر گردان و زیارت حرم ابا عبدالله را نصیبمان گردان.<br> صدای محکم و بلند «آمین یا رب العالمین» تمامی حاضران نقطۀ پایان سخنانم بود .<br> با حس خوبی از جلسه خارج شدم و به طرف منزل حرکت کردم. برنامۀ رادیو سالگرد فتح خرمشهر حماسی بیان میکرد و من را به آن روز برده بود. چیزی تا منزل نمانده بود که صدای زنگ تلفن همراهم باعث شد شیشۀ بغل دستم را بالا بکشم. <br> - بله بفرمائید؟<br> - حاج آقا سلام ، فراتصه هستم، مهندس کمالی سلام رسوندن گفتند با شما تماس بگیریم.<br> - سلام مجید جان. انشاء الله خیر باشه! در خدمتم، بفرمایید.<br> - حاج اقا خدمت شما عرض کنم، قرار شده تعداد بیست نفر از بچههای قدیمی رزمنده رو طی کاروانی به کربلا اعزام کنیم. تمام کارها انجام شده؛ اما نیم ساعت پیش مهندس تماس گرفتند و گفتند چون جای یک نفر خالی مانده به شما اطلاع بدیم. اگر پاسپورت دارید با دو قطعه عکس و مبلغی تا فردا صبح به دستمون برسونید .<br> - عجیبه! یعنی به همین زودی؟<br> - بله؟ چی فرمودید؟<br> - هان ! هیچی! بله پاسپورت دارم. انشاءالله تا فردا صبح به شما میرسونم .<br> باورم نمیشد. بهخصوص وقتی در کربلا و روبهروی ضریح ابا عبدالله قرار گرفته بودم و پاهایم یارای حرکت نداشتند. همان ابتدای درب ورودی ایستاده با آقا نجوا کردم. اشک امان نمیداد و ماتومبهوت به ضریح شش گوشهاش نگاه میکردم. آرزویی که در عمرم تصور نمیکردم عملی شود؛ اما حالا که به حقیقت رسیده بود حس غریبی به من میگفت: «آهای محمد! تو کجا و اینجا کجا؟ مگر ندیدی که چقدر از بچههای عاشق در جبههها کربلا کربلا گفتند و با عشق دیدار حسین (ع) به شهادت رسیدند؟حالا چه شده، توئی که سزاوار این مکان نیستی، اینجایی؟»<br> در حال نجوا و مجادله درونی با خود بودم که صوت زیبایی که زیارت عاشورا را می خواند ، مرا از هیاهوی درون به سکون کشاند نگاهم از دم درب به ضریح بود، صدایش حزین و دلنشین و کلماتش روحم را آرام کرده بود، همچنان می خواند وصدای اشکآلودش را از پشت سر می شنیدم که میگفت: <br> - مولای من، حسین جان، من آمدم با آرزوی دیرینه ام که سالهاست به دل داشتم تا به پابوس شما برسم؛ اما آقا نمیدانم ، چرا حالا که به آرزویم رسیدم پاهایم یارای حرکت ندارند. آخه مولای من، حسین جان، چگونه یاد همرزمانم رو که به عشق دیدار تو در خرمشهر شربت شهادت نوشیدند فراموش کنم؟ اما آقا جان ، مولای من، شما خودتان فرمودید، ما اهل بیت تا کسی را شایسته ندانیم او را به حریم خودمان دعوت نمیکنیم.»<br> صدا قطع شد، کلماتی را شنیدم که وصف حالم بود، جواب من بود. به عقب برگشتم تا از کسی که مرا از تردید خارج کرده بود تشکر کنم؛ اما هیچ کس نبود ، هیچکس ، جمعیت عادی در حال تردد بودند.<br> احساس لرز تمام وجودم را گرفته بود، به سمت ضریح برگشتم و گفتم: «مولای من، جوابم را گرفتم. هرچند هیچکس از من باور نخواهد کرد که شما لایقم دانستید و با من حرف زدید. پس حسین جان تو را به قداست سنگفرشهای خرمشهر و آمین آن شاگردان از خدا بخواه تا تمامی جوانان کشورم را عاقبتبه خیر گرداند . <br> <br>